سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام به همه ی دوستان گلی که در این دنیای زیبا و بیکران مجازی هستند
دوستانی از سراسر این دنیای خاکی از شرق تا غرب،از شمال تا جنوب ووو
چند روزی هست دارم به این فکر می کنم که چرا ما گاهی خالقمون رو فراموش می کنیم
هفته پیش استادم داشت میگفت که خداوند واجب الوجود است..به محض شنیدن این سخن،موج سوالات تو سرم مثل سربازا رژه می رفتن،مثلا چرا به خداوند واجب است تا بیافریند؟؟ اصلا مگه میشه چیزی هم بر خداوند واجب بشود؟؟یا اینکه چه کسی بر خداوند واجب کرده؟؟
داشتم تو فکر و خیالم مثل موش کارتون از یاد رفته غرق می شدم که یهو با بالا رفتن صدای استاد به خودم امدم..شنیدم که داشت میگفت:
اگر دانشمند خوش بیانى سخن گفت، نباید پرسید چرا سخن گفتى؟! زیرا علم و بیان او اقتضا مى‏کندکه یافته‏هاى علمى خود را ارائه دهد.
امّا اگر این دانشمند با آن همه کمالات ساکت شد و یافته‏هاى خود را کتمان کرد، زیر سؤال مى‏رود که چرا نگفتى؟
خداوندِ قادر حکیم مهربان که مى‏تواند از خاک، گندم و از گندم، نطفه و از نطفه انسانِ کاملى را
بیافریند، اگر نمى‏آفرید جاى سؤال بود که چرا قدرت خود را به کار نگرفتى و چیزى نیافریدى؟
شنیدم که میگن دنیا به تلافیه...یعنی هر کاری تو این دنیا مثل قانون عکس و عکس العمل اون فیزیکدانه،چی بود اسمش؟!آهان نیوتون هست..
پس این نامردی که ما همیشه و به خصوص سی روز ماه رمضان را مهمان خدا باشیم و اصلا خدارو مهمان خود نکنیم


در این حال و هوا بودم که یکی از دانشجو ها از ته کلاس گفت استاد خسته نباشید..وسایل خودمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از استاد، همراه بچه ها از کلاس خارج شدم..
بچه ها داشتن راجب استاد و کلاس و درس بعد حرف میزدن و گاهی با شنیدن کلمه مگه نه؟ مثل کسی که از اغما خارج شده باشد و از همه چی بی خبره،سرمو به نشان تائید تکان می دادم...
نمی دونم چطور بایستی برای سوالام جواب پیدا کنم..استادم خسته بود و نمیشد سراغش برم..
یه جورایی دلم آشوب بود،انگار آدم های جزیره لی لی پوت داشتن داخل دلم کاهگل لگد می کردن
برای استراحت رفتیم کتابخونه،بجای جزوه ریاضی دنبال کتابی گشتم و شروع به سرچ کردم ...
بالاخره یه داستان پیدا کردم..هورااااااااااا
بعد از خوندنش انگار دنیا رو به دوستام داده بودن..اخه بیچاره ها اون چن ساعت حوصلشون سر رفته بود..
همش میگفتن خدایا هیچ وقت ذهن این وروجک کوچولو ما رو مشغول نکن تا ما این طور بدون تحرک نشیم،نه که من آروم و قرار ندارم..انگار مسئولیت من شاد کردن دل بچه هاست...حتی اگه عصبانی هم باشم و قصد کشتن کسی رو هم داشته باشم،شادم و با ادب مثل کاپیتانی که میخواست گالیور رو بکشه اما هر وقت بهش میرسید با صدای بلند میگفت: ســـلام گالیـــور
 
خدا جونم خیلی ازت مچکرم...بخاطر همه داده ها و نداده هات سپاس گذارم...
داستان من این بود:
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:
"
پروین عزیزم،
عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا "
پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کردکه چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود کهناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برایپذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.
با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتیاز فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانهبرسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان استو گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریدهام."
مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و بهحرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبشاحساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زنو مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زنانداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شدچون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و بازکرد:
"
پروین عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق ، خدا "

 

28/12/90




تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:43 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

دریافت کد موزیک

ساخت کد آهنگ