خداحافظ ای مدعی بصیرت
بنر ها بالا رفته بود، تراکت ها به در و دیوار دیده می شد. همه حرف از امدن اشخاصی میزدن
شخصیت هایی که کم و بیش برای همه اشنا بودن، بذار همین اول ماجرا معرفیشون کنم
سرکار خانم فاطمه طباطبایی متولد 1333، قم فرزند سید محمدباقر سلطانی طباطباییو جد مادری او آیتالله صدرالدین صدر (از علمای ثلاث) بود. وی همسر سید احمد خمینیبود .
جناب آقای غلامعلی رجایی متولد سال 1336 دزفول است. وی در جریان پیروزی انقلاب اسلامی و به دلیل فعالیتهای سیاسی و فرهنگی، توسط ساواک دستگیر شده و مدتی را در زندانهای رژیم پهلوی گذرانده است. و مشاور فرهنگی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام که در چند وقت اخیر نیز اهانت های بی سابقه ای را نسبت به امام روا داشته است
خداحافظ انتظار
آره درست خوندی، نوشتم خداحافظ انتظار
تازه دارم به این نتیجه می رسم که انتظار چه چیز بیخود و بی معنی هست
اره واقعا انتظار چیزی رو کشیدن خیلی سخته، اینکه منتظر کسی باشه که برات عزیز باشه خیلی سخته، اره آدم رو کلافه می کنه اینکه منتظر رفیقت باشی تا با هم جایی برید، حالا چند ساعت و چند دقیقه اش به کنار، تو بگو فقط چند ثانیه، اونقدر آدم خسته میشه که ممکن بیخیال این منتظر شدن بشه ..
اما منظور من این انتظار نیس، من دارم از یه انتظار متقابل حرف می زنم. همه اون خستگی ها و کلافگی ها رو که بالا گفتم یادت باشه تا جلوتر برات بگم این یکی انتظار چقدر از اون یکی سختره
این بار به جای سلام کردن، می خوام بگم خداحافظ
خداحافظ به باور های ذهنی خودم، باور هایی که تا الان فکر می کردم باورشون کردم، اما اینطور نبود
بعد از ماجرایی که پیش امد، تازه معنی حرفاشو درک کردم، تازه فهمیدم داداش حسین چیا بهم گفته...
هنوزم مطمئن نیستم که حرفاشو قبول کرده باشم و اجراش کنم اما حداقلش اینه که تا حد زیادی تونستم حرفاشو با تمام وجود درک کنم..
اوایل عید برای تفریح به باغ یکی از بستگان رفته بودیم، باغ کوچیک و قشنگی بود
از مدت ها قبل شنیده بودیم که محیط اونجا رو به دوربین مجهز کرده و از قضا هم دوربین ها کاملا در دید بودن نه توکار
سلام
چند ساعتی میشه که نشستم پای لب تاب تا بنویسم
اما نمیدونم چرا حرفام جاری نمیشه..
شاید خودم بهشون اجازه نمیدم بیان بشن یا شایدم دیگران این اجازه رو از من گرفتن تا حرفام رو در خودم خفه کنم...
مدتیه که حرفام داخل وبلاگ، دم از رفاقت و معرفت میزنن.. دم از رفیق و نا رفیق..
شاید بپرسید خب چرا(؟) چون نمیشه اسم هر کسی رو رفیق گذاشت .. نگید چرا از کلمه دوست بجای رفیق استفاده نمی کنم
دوس دارم بگم رفیق، چون بوی رفاقت و معرفت میده
بـسم رب عــشـــق
سلام
اون بالا نوشتم عشق، اما این عشق یک عشق عادی نیست، یک معشوق مشخص نداره...
نوشتم عشق، چون عاشقم، چون در پی معشوقه هایم هفته هاست دارم دو می زنم...
از عشق نوشتم، اما عشقی که برای رسیدن بهش حاضرم هر کاری کنم...
شاید الان داری در دلت به من می خندی و می گویی: جمع کن بابا، عشق چیه؟! عاشقی کیلویی چنده این دوره زمونه؟! ..
اما من بازم در پی عشق بازی خودم هستم، عشق من، عشقی نیست که با رسیدن و وضال به یار، سیر بشم و قربانگاه عشق بازی هام باشه...
اما.. اما.. ای امان و صد امان از این اما های بیخود و دل لرزان...
سلام..خوبین؟..خوشین؟..سلامتین؟
چون زیاد وقت برای نوشتن ندارم، بی پرده میرم سر اصل مطلب ( حالا انگار مجلس خاستگاری. هه هه )
طرفِ حرفِ من با آ دمای مغرور.. آقا درسته میگن به پشتیبانی از بابا و ننه خوبه جلو بری
اما هی آقا باید بهت یادآوری کنم که تو این مسیر دیگه مَنم مَنم نباید بکنی..
حالا آمده دو جمله حرف بزنه، ده تا از کلمه هاش بوی غرور و تکبر میدن
میگم بابا این آدم، یه شخص نرمال نیس..بهم جواب میدن: چی میگی، بابا قیافشو نگاه کن چه مظلوم..ببین این که همیشه میگه روزه هستم..
آخه عمو جون من، مگه ...
سلام ..
این بار نوشتم برای مخاطب خاصی که فکر نکنم اصلا اینو بخونه...
تا حالا هیچ وقت داخل هیچ وبلاگی از غصه ننوشته بودم..امشب دلم گرفته، امدم تا هر چی دلم میخواد بنویسم
همه میگن زندگی بالا و پایین داره..سختی داره.. روز های خوش و نا خوش داره...اونا می گفتن و منم میگفتم چشم..حق با شماس..
تو زندگی افراد زیادی دور و بر ماها هست..دوست..غریبه..آشنا.. همسر ..خونواده و خیلی های دیگه..
از بچگی یاد گرفتم حتی در بدترین شرایط هم نباید ابراز تنفر از شخصی کنم.. فقط اجازه دارم دیگه دوستش نداشته باشم..همین
سلام
حال و اوضاع شما چطوره؟ .. ببینم سبد کالا شما پره یا خالی؟ :)
امروز نیومدم حرف بزنم تا بازم توبیخ بشم... امروزه متاسفانه تا بیای حرفی بزنی، میگن إ إ چی داری میگی، توهین می کنی، اوه اوه از شما بعیده... اما یکی نیس پیدا بشه که بگه بابا توهین چیه، اینا آزادی بیان هست، نه قراره با حرف من اوضاع بهتره بشه و یا بدتر..
الانم خودم اعتراف می کنم که در حدی نیستم که بخوام چیزی رو نقد کنم و یا حرفمو به کسی تحمیل کنم... فقط امدم تا با خودم چند خطی حرف بزنم و یا به تعبیری انشایی به درخواست رئیس جمهورم در انتقاد از ایشون بنویسم
سلام، خوبین؟ با کار و درس و زندگی چطورین؟
امروز یه ماجرای جالبی تو کلاس اتفاق افتاد، بذار براتون بگم :
مثل همیشه، شنبه صبح رفتم سر کلاس طراحی و پیاده سازی (یکی از درس های رشته نرم افزار)، یه درسی که واقعا فهمش سخته
با خودم گفتم میان ترم که تموم شد، از ادامش دیگه باید حسابی گوش بدم و نکته ها رو بنویسم
استاد بعد از 40دقیقه تأخیر تشریف آوردن
بعد از سلام، پای تابلو نوشت: فصل پنجم
منم همه حواسمو گذاشتم سر درس، الحق بی تأثیر نبود، عجیب بود درس رو با کمی دقت متوجه میشدم، نکته ها رو، رو هوا میزدم
سلام خدمت همه دوستان، حال و احوالتون چطوره؟
یکی دو روز پیش با بچه های مهراب رفتیم پادگان قدسِ دزفول، جاتون سبز کلی برنامه و نشست داشتیم
دکتر سعد، دکتر یامین پور و دکتر سنگری باهامون بودن و گپ و گفت دوستانه ای داشتیم
نماز ظهر و عصر رو هم به اقامه امام جمعه شهرمون حجت الاسلام و المسلمین سید محمد علی قاضی دزفولی خوندیم.
دکتر سنگری راجع به لزوم کار تشکیلاتی فرهنگی
دکتر یامین پور رصد فرهنگی روز کشور
و دکتر سعد هم راجع به معضلات فرهنگی شهرستان صحبت کردن