سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

از کجا شروع کنم به تعریف که خدا خوشش بیاد، آهان از اینجا بگم که:
از روز اولی که من و دوستم رفته بودیم برای تعلیم رانندگی، از شانس من با استادی روبرو شدیم که از طلبه و روحانی خوشش نمیومد، به حرمت استادی نمیشد زیاد باهاش بحث کنم.البته شخص خوبی بود اما تنها موردش از نظر من این دیدگاه اشتباهش بود.

 

شنیدی میگن مار از پونه بدش میاد درب لونش سبز میشه؟ حالا از شانس من هم این محل تمرین ما افتاده بود پارکینگ جلوی حوزه.این باعث شده بود تا هر روز یه ماجرای جدید داشته باشیم.خداییش قبول دارم که کارش سخت بود و زیان بار، از صبح تا شب بایستی بشینه تو ماشین و زانوهاش تاک باشه و بماند گرما و روزه و عرقی که تو چشاش شکسته میشد. اما ...

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 11:9 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام
داشتیم راه می رفتیم که نفهمیدم چی شد، یهو دستی گرم و استوار خوب خودشو تو گردن بغل دستیم جا کرد. سر چرخوندم دیدم باباشه، اولین بار نبود که می دیدمش اما چشامو تا جا داشت باز کردم، شاید این کارم هم بی اراده بود اما میخاستم این بابای حی و حاضر رو با اون بابایی که سال ها از تعریفای این دوستم شنیده بودم مقایسه کنم...

این جور برام می گفت که بابای من آدم مذهبی آنچنانی نیست اما از تربیتمون هم کم نذاشته، من بچه کوچیک خونم بخاطر همین یکم عزیز دردونه ترم( به قول گفتنی ته تغاری بود)، می گفت که همیشه بابام از کار که میاد میدوم جلوش براش آب می بردم پیش از اینکه مامانم ببره، وسایلی که دستشه میارم داخل، کلا گفت عادت داره بابام که با یه سوت مخصوص و چند کلمه که یه جورایی ابراز علاقش بود ومیشه گفت کلمات ساختگی و بی معنی بودن صدام می کرد اما ذوق زیادی داشت از شنیدنشون

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 11:8 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام
چند روزی بود که حسابی فکرم مشغول بود. مشغول حرفای دوستان، اطرافیان. اوّلاش زیاد جدی نمی گرفتم، گفتم خب این حرفا و بحثا زیاد مهم نیست، چند روز بگذره همه چی دوباره عادی میشه. اما چند روز بعد وقتی دیدم دوستم با حالت زار و گریون همراه با اون جوون ها از یه ساختمون شیک و مجلل که چراغ های رنگی چشمک زنش آدمو محو خودش می کرد، خارجش کردن، رو کردم طرفش و گفتم پس جدی بود؟؟ گفت:

ای کاش رابطه ام با بابام بهتر بود. ای کاش از اول جوری با حرفاش بزرگم می کرد تا کمبود محبت نداشته باشم. ای کاش وقتی صداش می کردم بجای "هان" می گفت "جانم" تا وقتی داخل دنیای مجازی حالا واقعی رو ولش، داخل مجازی یه جنس مخالف بهم می گفت جانم از خوشحالی وا نرم و از خود بی خود نشم...

ای کاش وقتی باهاش حرف می زدم

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 11:6 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر


مشتاق توام با همه جوری و جفایی   محبوب منی با همه جرمی و خطایی


سلام. یه ساختمون بود که متعلق به امام جمعه شهر بود، لطف کرده بودن و یه اتاق از چندین اتاقشو به ما داده بودن تا جلسه هامون رو اونجا برگزار کنیم.اتاق ما در طبقه همکف بود و سه اتاق دیگه هم اونجا بنا بود. یکی از اون اتاق ها شورای حل اختلاف خانواده بود ...

فکر کنم شما هم مثل من این جمله ها رو زیاد شنیدید که میگن: زن و مرد دعوا کنند و ابلهان باور کنند. دعوا نمک زندگیه و غیره..آره شاید این حرفا درست باشن، شاید راسته که هیچ چیز بدون نمک مزه نمیده، اما اگه قراره این نمک های کم تبدیل به شوری ها و آشوب های بزرگتر بشه، میخام که اصلا وجود نداشته باشه، بذار زندگی بی نمک باشه اما با آرامش باشه...

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 11:4 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام
با هم قرار گذاشته بودیم حالا که مشغله کاری و درسیمون زیاد شده و نمی تونیم تند تند همدیگه رو ببینیم، حداقل هر روز بهم پیامک بدیم یا تماسی داشته باشیم تا مبادا دست روزگار کاری کنه که باعث فراموشی بشیم  ..

چند روزی بود هر چی تماس می گرفتم به گوشی دوستم خاموش بود، اول به خیال اینکه باتری تموم کرده یا جلسه ای هست و یا خیلی چیزای دیگه نسبت به این خاموشی بی تفاوت بودم اما دیدم داره تعداد روزا زیاد میشه و روز به روز منم نگران تر ..

خلاصه طاقتم تموم شد و گوشی تلفن رو برداشتم و یه زنگ زدم خونشون، بعد از احوال پرسی و سلام علیک با مامانش،ازش تقاضا کردم تا گوشی رو بده دوستم.چند ثانیه ای با صدای موزیک پشت خط منتظر بودم، موزیک قطع شد، الو، سلام

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 11:2 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام به همه ی دوستان این دنیای مجازی
این بار امدم اینجا انشامو بنویسم به یاد دوران دبستان
اما با این تفاوت که اینجا نه قلمی برای نوشتن هست و نه کاغذی برای سیاه کردن
اما من امروز تصمیممو گرفتم که بنویسم،هر طور که شده باید خودمو با نوشتن این انشا خالی کنم..
پس،از صفحه کلید بجای قلم و از صفحه مانیتور بجای کاغذ استفاده می کنم..
یادمه اون موقه ها وقتی میخواستم انشامو شروع کنم،سر سطر اول می نوشتم: به نام خدایی که به من توان داد تا قلم در دست گیرم و به نویسم
اما انشا نوشتن بلد نبودم شایدم بلد بودم اما توان جمله بندی نداشتم..
زود می رفتم پیش داداش که یاللا باید بهم انشا بگی و الا باید فردا روی یه پام کنار سطل زباله مسخره بچه ها بشم

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:58 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام
امروز امدم تا از درد دل های دختر یه مرغدار براتون بگم.این روزا که همه جا حرف از مرغ و قیمت مرغه.ماشاالله شکر خدا که همتون هم از پیام های مرغی برای پیامرسان کم نذاشتید.احتمال زیاد همه شما فکر می کنید الانه هر کی مرغدار و مرغ فروشه حکم طلا فروش رو داره و به قول خودمون نونش تو روغنه  .

اما من امدم تا بگم حرفای شما همه درست اما خداوکیلی یکم وسیع تر بهش نگاه کردید؟؟ اصلا از شیوه کار و طرز بزرگ کردن جوجه ها خبر دارید؟ می دونید تا یه جوجه یه روزه ماشینی بخواد چهل روزه بشه چه پدری از صاب کار درمیاره؟ نه نه تند نرید حتما میخاید بگید که همه کارا سختی خودشونو دارن، اینم قبول اما حرف من فعلا مرغ و مرغدار و استرس کارشون و دردسرهاشه ..

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:53 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام

 

میخوام راجع به این کلمه حرف بزنم  " مرفه بی درد "
رفته بودیم پیش یکی از علمای قم، یکی از خاطرات تلخ دوران دبستانشون را برامون گفتن

داستان این بود که : یکی از روزها ایشون مدادشون رو گم میکنند و بنا بر کم رویی یا ترس و شاید هم بخاطر نداشتن پول، این قضیه رو برای خانوادش نمیگه و خودشون میرن و ذغالی رو قشنگ و نوک دار تراش میدند و تمامی تکالیفش رو انجام داده
فردای ان روز وقتی معلمش دفتر ایشون رو می بینه ، نه میذاره و نه برمیداره و سریع شروع به تنبیه ایشون میکنن که چرا دفترت یه خورده از دوده سیاه شده...

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:52 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

مقدمه:

شما که میگی بی حجابی آزادیه، حجاب محدودیته، حجاب اجباره، بی حجابی یعنی آزادی اندیشه...
تاحالا یه بار به این جملات عمیقا فکر کردی؟یا چون مدام داری دیگران رو به بی فکری متهم می کنی فرصت نکردی که بهش فکر کنی؟
می خوام ازت بپرسم آزادی از چی؟ آزادی در چی؟ آزادی برای چی؟

اصل حرفم:

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:50 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر

سلام
بچه که بودم همیشه برای دعا کردن منتظر روز پنج شنبه بودم، نمی دونم چرا و یا اینکه از کجا این حس در من بوجود امد، اما احساس می کردم که روز باید روز پنج شنبه باشه و دعا، دعای کمیل باشه و مکانش هم امامزاده باشه، و فقط هم اون گوشه ی دنج و تاریک باشه  ..

از همون بچگی همیشه روی صف صبحگاه، دعای روز پنج شنبه رو خودم می خوندم.اونقد خوشحال میشدم وقتی اون جمله های فارسی ساده اما با معنی رو می خوندم و بچه ها از ته دل آمین میگفتن. یادش بخیر میکروفن رو میگرفتم و یه ژستی به خودم می دادم و می رفتم بالای سِن که انگاری مسئول کشورم، آره مقام و مسئولیتی نداشتم اما پیش خودم می گفتم کسی که سیم رابط بشه بین خدا و بچه ها حتما خدا هم بهش توجه میکنه

ادامه مطلب...


تاریخ : شنبه 93/6/22 | 10:47 صبح | نویسنده : میثاقی نو | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

دریافت کد موزیک

ساخت کد آهنگ